آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

سال92 خورشیدی

درست یکسال پیش توی همین حال وهوای رسیدن بهار بودیم که من وبابایی یه تصمیم بزرگ گرفتیم. با اراده آهنین عزممون رو جزم کردیم که تا ١٣ بدر شما رو ازشیر بگیریم. دقیقا تا ١٠ روز عید من وبابایی به اتفاق همسایگان محترم و تموم اهل دنیا جیغ ودادهای وروجک رو به جون خریدیمو شما آزاد شدی. بزرگتر شدی و آقاتر. شاید فکر کنی مگه دیگه چه خبره که واسه مامان این عمل سالگرد گرفتن هم داره. بله شما که یادت نیست چه وابستگی شدیدی به شیر مامان داشتی. از اینها که بگذریم. یکسال دیگه هم گذشت باهمه اتفاقهای رنگاوارنگش. از همه رنگش. مهم اینه که چقدر کوله بارمون سنگین ترشده. چقدر تجربه بدست‌آوردیم. توگل پسر که حسابی رفتارو اعمالت نشون دهنده کسب درجات عال...
28 اسفند 1391

سه سال گذشت

سلام گل پسر سلام عزیز دل که حالا دیگه واسه خودت مردی شدی و چندتا بچه دونیم قد دورت وگرفتن. الهی قربون نوه های گلم بشم که شر وشورشون کمتر از بابا جونشون نیست. عزیزکم دیشب شب تولدت رو با شادترین وقشنگترین لحظه های زندگیمون بین دوتا خونواده وخنواده کوچیک خودمون تقسیم کردیم. دیشب به خاطر وجود عکاسها وخبرنگارای مختلف همه جایی خودم فقط موفق شدم چند تا عکس واست بگیرم. ( راستش خیلی دوست داشتم هنرای خودم رو هم واست بذارم که متاسفانه عکسی نداشتم) عزیزکم تولدت مبارک صدفی نمک خونه(دخترخاله جون) هستی خانومی(دختر عمه جون) وسطی هم که معرف حضورن با کلی هوادار وهواخواه   ابراز عشق مهمان های عزیز   خدای من , اگه...
20 اسفند 1391

امروزروز تولدپسرعزیزمه

امروز روزبیستم اسفندماه هست ،یک روزبسیارقشنگ وآفتابی ازاونروزهایی که آدم دوست داره نفس عمیق بکشه وذره ذره وجودش روپرازتازگی ونشاط کنه ،ازقدیم ندیما یادمه ماه اسفندشادترین ماه سال برام بود قشنگترین لحظه هارومیشدتوی این ماه قشنگ پیدا کرد،وقتی اونروزهابه این فکرمیکردم که تا چندروزدیگه سال نومیشه ونوروزبا اون آداب ورسوم قشنگش دوباره برامون بهاررومیاره وخدای من عیددیدنی ،تعطیلات،برنامه های تلوزیون که اون زمان به خاطرعیدوسال جدید خیلی تغییرمیکردن وازهمه مهمترمسافرت رفتنها وعیدی وکادوهای نوروزی سبب شده بود ازروزاول اسفند یکجوری احساس کنم این ماه متفاوته ،سالها یکی یکی میگذشت تا سه سال پیش ،سه سال پیش من ومامان با ورودبه ماه آخرسال همون شوروهیجان رو...
20 اسفند 1391

تولد دوباره

حکمت جشن تولد و این که این رسم وآیین شیرین ودوست داشتنی از کجا نشات گرفته رو نم یدونم. اما هرچی که هست هرساله می خواد بهت یاد آوری کنه اون لحظه باشکوه ورود به دنیای تازه تر وشروع یک ماموریت جدیدرو. اینکه سر یه قرار همیشگی ,یه ساعت به یاد موندنی , چی بین تو وخدای توگذشت تا رسیدی به دنیا. گاهی به دلم می گم ایکاش یکمی هواسمو بیشتر جمع می کردم و اون لحظه و قول وقراراموبا خدا بیشتر مرور می کردم. پسر گلم عزیزدردونه مامان سه سال گذشت. سه سال با کلی تجربه های جدید. از خندیدن و نشستن و بلندشدن تاشناخت یک به یک اعضای بدنتو , دندان درآوردن و حالاهم درآستانه سه سالگی: نیاز به دوست وهمبازی. بازی های پرجست وخیز, بوسیدن پرعشق مامان همه این ...
13 اسفند 1391

روزانه ها وشبانه های باتو

سلام پسر کوچولوی من مامان مدتیه خیلی کم کارشده. کمتر فرصت می کنه به وبلاگت سربزنه. تمام روزوشبم شدی. همه لحظه هامو گذاشتم واسه پرکردن خونه های کودکیت. هر روز که می گذره وبزرگتر میشی, منم انگار دنیام عوض میشن. وقتی خوشی منم خوشم, وقتی خدای نکرده ناخوشی منم دیوونه تر ازهمیشه. دوروز پیش که رفتیم بیرون هواخوری و سه چرخه سواری. وقتی باسرعت پا میزدی و یهویی ازم جلو زدی و صدامو نشنیدی که داد می کشیدم وایسا .نرو  وتو از پله های پیاده رو با سه چرخه زمین خوردی. دنیاانگار روی سرم خراب شد. نشستم روی زمین. بغلت کردم و گریه کردم. نمی دونستم چیکار کنم. انگار قیامت شده بود واسه من.تو اما تنها توی بغل من آروم شدی. بغلت کردم بوسیدمت, ببخش , ب...
7 اسفند 1391
1